پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۷

منشی داشت با بلندگوی مرکزی دانشکده پرتقال می‌فروخت که اوستا اومد تا منو برسونه دروازه شمرون، چون عجله داشت خودش سریع کالسکه دخترم رو ورداشت و تا ماشین برد. تو همین گیر و ویر خدا بیامرز مامان بزرگمم از راه رسید و رفت تو ماشین که اونم تا یه جایی برسونیمش!
از خواب پریدم و راه افتادم سمت دانشکده ولی تو مسیر همش به فکر این بودم که پول خرد همرام نیست و باید اسکناس بیست و یک دلاری که همراهم هست رو خرد کنم.

هیچ نظری موجود نیست: