یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۳

مرا ببوس

این متن رو در باره ترانه مرا ببوس تو بتهوون حتما ببینید:

مرا ببوس، مرا ببوس

برای آخرين بار، تو را خدا نگهدار که مي روم به سوی سرنوشت

بهار ما گذشته، گذشته ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت

در ميان توفان هم پيمان با قايقران ها

گذشته از جان بايد بگذشت از توفان ها

به نيمه شب ها دارم با يارم پيمان ها

که بر فروزم آتش ها در کوهستان ها

شب سيه سفر کنم، ز تيره ره گذر کنم

نگرتو ای گل من، سرشک غم بدامن، برای من ميفکن

دختر زيبا امشب بر تو مهمانم، در پيش تو مي مانم، تا سر بگذاری بر سر من

دختر زيبا از برق نگاه تو، اشگ بي گناه تو، روشن گردد يک

امشب من

ستاره مرد سپيده دم، به رسم يک اشاره، نهاده ديده برهم،

ميان پرنيان غنوده بود.

در آخرين نگاهش نگاه بي گناهش، سرود واپسين سروده بود.

بين که من از اين پس دل در راه ديگر دارم.

به راه ديگر شوری ديگر در سر دارم

به صبح روشن بايد از آن دل بردارم، که عهد خونين با صبحی

روشن تر دارم... ها

مراببوس

اين بوسه وداع

بوی خون می دهد

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۳

ارزش محقق

چند روز پيش با يکی از دوستام چت ميکردم، حسابی ناراحت بود و می گفت که استاد راهنماش ميخواد از ايران بره، برام عجيب بود(1) مخصوصاً وقتی يادم اومد که همين آدم چهار سال پيش بعد از سالها کار و تحقيق تو خارج از کشور، با چه شور و شوقی برگشته بود تا يک پژوهشکده رو تو يکی از معتبرترين مراکز تحقيقاتی کشور راه بندازه. مرتب مي رفت دانشگاه های مختلف و سمينار ميداد، سه سال اين در و اون در زد تا بالاخره تونست دوره دکترا رو تو پژوهشکدشون را بندازه.
وقتی از دوستم دليلش رو پرسيدم گفت که اينجا بهش ميگن کل سابقه تو واسه ما همين چهار ساليه که اينجا بودی، يعنی کل ده بيست سالی رو که اين بنده خدا تو جاهايه ديگه کار کرده و تجربش رو برا اينا آورده همش باد هوا ست. تازه همين چند سال رو هم باهاش قراردادی کار کردند.
بدتر از اون اينکه خود استاده ميگفته که کلی از اساتيدی که تو اين چند ساله برگشتند بخاطر همين مشکل دارن بر می گردند.

1- البته تعجبم خيلی هم زياد نبود، چون از همون اولش هم انتظار يه همچين روزی رو داشتم.

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۳

غزلگريه

اي گره خلوت من، بهانه‌ي هجرت من
بغض بد غربت من، در شب خيس گم شدن
بر گره خلوت من، تو گره‌يي دگر مزن
يا بشكن شعر مرا، يا تو به شعرم بشكن

يا بده پرواز مرا، از نو بيآغاز مرا
يا بشكن شكن شكن، هر چه بجا مانده ز من
شعر مرا حوصله كن، درد مرا زمزمه كن
يا كه بر اين دهان من، قفل گران‌تري بزن
زخم همه ستاره ها، به شانه‌هاي خسته‌ات
به سينه مي‌فشارمت، تو را چه مي‌شود وطن؟
باز هم شهیار قنبری

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳

سياست جديد

به چند دليل تصميم گرفتم از اين به بعد، مطالبی رو که ميخوام اينجا بگذارم، تا حد امکان از قبل روی کاغذی چيزی آمادش کنم:

1- با توجه به اينکه من اصالتا فارسی زبون نيستم، هنوز هم تو نوشتن و حرف زدنش مشکل دارم. وقتی هم که با عجله فقط يه چيزی تايپ ميکنم و ميفرستمش خيلی اجق وجق از آب در مياد.
2- من کلاً آدم گيجی ام، خيلی وقتا يه موضوع به ذهنم ميرسه ولی بد يادم ميره که در بارش بنويسم.
3- سيستمی که اينجا باهاش کار ميکنم امکانات فارسی نداره و منم مجبورم از اين مبدل های پينگليشی به فارسی استفاده کنم، اونا هم تا بعضی کلمه ها حاليشون بشه آدم رو دق مرگ ميدن ومنم حس و حال پست های بلند نوشتن رو پيدا نميکنم.
4- اين وبلاگ تا حالا، برخلاف اون چيزی که دلم ميخواست، خيلی روزمره شده، درست مثل اين روزهای خودم، فکر ميکنم اگه مطالب رو از قبل آماده کنم، به ناچار روشون بيشتر فکر ميکنم.
5- به جای اينکه وسط روز تو شلوغی کارهام يه چيزی سرهم کنم، وقت بيکاريم رو تو شب پر کردم.
6- تازه اينطوری ممکنه مطالب آماده بيشتری داشته باشم و بتونم اينجا رو زود به زود به روز کنم.
هر چند واسه آدم تنبلی مثل من که حتا بيشتر جاهای پايان نامم رو هم همينطور فی البداهه پشت کامپيوتر تايپ کردم، کار خيلی سختيه و به احتمال زياد چند وقت ديگه بيخيالش ميشم ولی خوب برا چند روز هم که شده سرگرمی خوبيه.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳

خواب

از وقتی که اومدم اينجا هر شب دارم خواب های عجيب قريب ميبينم، جالب اينجاست که تقريباً همشون تو خونه سابقمون توی مرند، که هفت هشت سال پيش از اونجا بيرون اومديم، اتفاق ميافتن و يا حتا بعضی هاشون توی دهمون!

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

همسايه

تو اين خونه ای که من الان هستم دو تا همسايه پيرزن دارم، يکی صاحب خونم و يکی هم همسايه بالايی، که هر دو شون هم خيلی با نمک و مهربونند، تنها مشکل اينه که هر وقت منو می بينند، با اينکه ميدونند من هيچی ايتاليايی بلد نيستم، شروع ميکن به دو ساعت حرف زدن. منم تنها کاری که ميتونم بکنم اينه که آخر هر جملشون بگم:
non capito
(يعنی نميفهمم) و اونا هم سری تکون داده و حرفشون رو ادامه بدند.

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۳

تعصب

بهش ميگم چرا فلانی هر شب خونه دوست دخترش می خوابه؟
ميگه که چون بابای دختره آدمه متعصبيه اجازه نميده دخترش شبا رو جای ديگه بمونه.

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۳

کشف تازه!

علت دين گريزی مردم تو اروپا چيزی نيست بجز صندلی های سفت چوبی تو کيليساها که آدم نميتونه بيشتر از نيم ساعت روی اونها بنشينه همانطوری که همين مسئله صرفاً بخاطر بوی بد پا تو مساجد ماست.

حالا دليل اين کشف من اينه که چند روز پيش بخاطر يک کنسرت رفته بوديم کليسا، کنسرته ظاهراً خيلی محشر بود چون آخرش مردم داشتند از فرط کف زدن خودشون رو ميکشتند، ولی اين که ميگم ظاهراً واسه اينه که من فقط ميديدم که يه چند نفری دارند آهنگ ميزنن و يه چند نفر ديگه هم يکسری صداهای نه مفهوم از خودشون در ميارند، (بعدش فهميدم که اينا داشتن به زبون لاتين ميخوندند).

اگه بقيه کنسرت هاشون هم اينطوری باشه خيلی حال گيريه، منو باش که کلی ذوق کرده بودم که ماهی يکی دوتا کنسرت مفت افتاديم.

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۳

عجب گيری کردما

من نميدونم چرا هميشه هرکی ميخواد آدرسی چيزی بپرسه، فرتی! ميآد سراغ من؟
اينا اينجام دست از سر من ور نميدارن.

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۳

بيزار

منم اين خسته دل درمانده
به تو بيگانه پناه آورده
منم آن از همه دنيا رانده
در رهت هستي خود گم كرده

از ته كوچه مرا مي‌بيني
مي‌شناسي‌ام و در مي‌بندي
شايد اي با غم من بيگانه
بر من از پنجره‌اي مي‌خندي

با تو حرفي دارم خسته‌ام، بيمارم
جز تو اي دور از من از همه بيزارم

گريه كن، گريه، نه بر من خنده
ياد من باش و دل غمگينم
پاكي‌ام ديدي و رنجم دادي
من به چشم خودم، اين مي‌بينم

خوب ديروزي من، در بگشا
كه بگويم ز تو هم دل كندم
خسته از اين همه دلتنگي‌ها
بر تو و عشق و وفا مي‌خندم

با تو حرفي دارم خسته‌ام، بيمارم
جز تو اي دور از من از همه بيزارم

به نظر من ترانه هايی که شهيار قنبری تو بچگی هاش ميگفت يه جورايی با حال تر بودند.

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

سلام دوباره

سلام
شرمنده من يه مدت مديدی نبودم
حالا چراش بماند تا بعد.
هرچند که اينجا رو بجز خودم هيشکس نمی‌خونه.
فعلا .