اِلجه بولَن
میگن یکی رفته بوده بالای پشتبوم اونجا گیر افتاده بوده و نمیتونسته بیاد پایین کلی هم آدم اون پایین جمع شده بودن ولی نمیدونستن چیکار کنن. تا اینکه اِلجه بولَن(۱) از راه میرسه تا داستان رو میفهمه میگه: خوب خنگهای خدا اینکه کاری نداره یه طناب بندازین دور کمرش و بکشینش پایین.
...
بعد که همه جمع شده بودن بالای سر جنازه اون بدبخت و گریه میکردند این آقا هم رفته بوده تو یه گوشه دیگه میزده تو سر خودش و زار زار گریه میکرده. یکی میره ازش میپرسه که حالا تو دیگه چرا گریه میکنی؟ میگه: من موندم فردا که من مُردم شماها بدون من میخواین چه خاکی به سرتون بکنین؟
(۱) عقل کل!
...
بعد که همه جمع شده بودن بالای سر جنازه اون بدبخت و گریه میکردند این آقا هم رفته بوده تو یه گوشه دیگه میزده تو سر خودش و زار زار گریه میکرده. یکی میره ازش میپرسه که حالا تو دیگه چرا گریه میکنی؟ میگه: من موندم فردا که من مُردم شماها بدون من میخواین چه خاکی به سرتون بکنین؟
(۱) عقل کل!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر