شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۳
الان حدود ده روزه که تو ایرانم، هیچ اتفاق خاصی نیافتاده! بیشتر این مدت رو تو خونه خوابیدم در نتیجه حرف خاصی هم واسه زدن ندارم. فعلا تا بعد.
چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳
آزادی
الحق که:
"آزادی نه دادنی است و نه گرفتنی، آزادی یادگرفتنی است."
و ما هنوز خیلی مونده که یادش بگیریم.
البته من خودمم از دست خیلی ها شاکیم و اونارو عامل اکثر مشکلات می دونم، ولی گیر اصلی تو خودماست. هرکدوم از ماهارو جای هرکدوم از این آقایون بذاری باز همین آشه و همین کاسه!
البته معدود کسانی هستند که آزادی رو یاد گرفتن. ولی اونقدر کمند که نشه بر مبنای اونا کاری کرد.
(البته تو طرف مقابل هم استثناهایی هستند. یعنی کسانی که هر کی رو جاشون بذاری، بهتر از اونه!)
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۳
اعضای یک خانواده!
چند وقت پیش سرم رو انداخته بودم پایین و می رفتم که یهو دیدم دو تا سگ، یکم جلوتر دارن راه میرن، یه ماده سگ چاق و چله و تر و تمیز که حامله بود و بزور داشت خودشو تکون می داد و اون یکی (که احتمالا نر هم بود)، لاغر، ژولیده و درب و داغون، انگاری تازه یه فصل کتک درست و حسابی خورده باشه!
سرم رو که بالاتر آوردم بی اختیار خندم گرفت، قلاده این دو تا سگ به ترتیب تو دست یه زن و شوهر پیر بود. پیرزنه چاق، ولی قبراق و پیرمرده درب و داغون و لاغر مردنی!
چند روز بعدش که دوباره این خانواده! رو دیدم اون سگ نر دیگه باهاشون نبود.
و چند روز بعد باز دیدمشون، با کلی خرید که همه رو بار پیرمرده کرده بودند.
الان چند وقته که دیگه ندیدمشون،
میترسم که دفعه بعد...
سرم رو که بالاتر آوردم بی اختیار خندم گرفت، قلاده این دو تا سگ به ترتیب تو دست یه زن و شوهر پیر بود. پیرزنه چاق، ولی قبراق و پیرمرده درب و داغون و لاغر مردنی!
چند روز بعدش که دوباره این خانواده! رو دیدم اون سگ نر دیگه باهاشون نبود.
و چند روز بعد باز دیدمشون، با کلی خرید که همه رو بار پیرمرده کرده بودند.
الان چند وقته که دیگه ندیدمشون،
میترسم که دفعه بعد...
اشتراک در:
پستها (Atom)